یه دفه می بینی گم شدی و نمی دونی کجایی و تبدیل شدی به یه آدم گند و غر غرو و اینا.
می خوای همه چی رو روال باشه و کار همه رو را بندازی.
اصلا می خوای خودتو یه جوری به گوه بدی که آب تو دل مامانت تکون نخوره.
می خوای تمام اون روزایی که با مامانت بودی و هوا سرد بود و تو دردسر افتاده بودین و کوچیک بودی و نمی تونستی کمکش کنی رو یه جوری جبران کنی.
می دونی شایدم خیلی اتفاقای بد بزرگی نمی افتادا ولی چون تو خیلی کوچیک بودی فکر می کردی اونا خیلی بزرگن.
الان می فهمم که چقد نگرانی های اون روزا الکی بوده.
حالا الان نگران اینم که مامانم بمیره.
بی خودیا. حالش خوبه ها.
بدم میاد از اینکه همش نگران باشم.