تا حالا شده که رابطم با دوستای دخترم که صمیمی بودیم با هم کم بشه و اینا و مهم نباشه برام.
ولی اینکه رابطه من و تو تموم شد خیلی تو مخم رفته.
یه جوریم.
یه حسه گوهی دارم.
الان اصلا نمی دونم کجایی . خیلی دوست دارم ازت خبر داشته باشم. می تونم خونتون زنگ بزنم ولی نمی کنم این کارو.
می دونی دوست بودن با تو خیلی مسئولیت داشت.
یه آدم خیلی سخت و درگیر.
آدم دهنش صاف می شه. هی فکر می کنه ناراحت شدی از فلان کار.
یا اینکه چرا انقدر حالت بده. هی آدم دوست داشت برات یه کاری کنه.
یادته برات وقت دکتر گرفتیم؟ بری پیش روانکاو؟
چرا انقدر درگیر بودی؟
بدترین اتفاق هم اون روز بود که نتونستیم به موقع برگردیم و مامانت رفت مکه و تو دیر رسیدی خونه و ندیدیش.
خوب باید به من می گفتی که مامانت فردا داره می ره مکه باید زود برگردی خونه و من بهت می گفتم پس تو با ما نیا شاید ما نتونیم زود برگردیم.
همه اینا تو مخمه.
اینکه اون روز واسه آندوسکوپیت هم نتونستم بیام هم خیلی ناراحتم می کنه.
اصلا من چرا هی فکر می کنم در قبال تو خیلی وظیفه داشتم؟
هی فکر می کردم باید برات یه کاری کنم.
حالا هم که دیگه نیستی ناراحتم که برات یه کار هایی رو نکردم و تو ناراحت و دلخور شدی.
این فکرام خیلی چرته.
چرا هی احساسه عذاب وجدان دارم؟
مگه من مسئول زندگی تو بودم؟
اصلا بهت زنگ می زنم و یه جوری پیدات می کنم.
نکنه از ایران رفته باشی؟
همین الان شماره خونتونو می گیرم.