شبه تصمیم می گیریم بخوابیم.
چون بیرون خیلی سرد و تاریک و ترسناکه تصمیم می گیریم تو ماشین بخوابیم. هر چهارنفرمون آماده می شیم واسه خواب. شب بخیر می گیم. هر چی لباس داشتم و جوراب و شلوار و اینا پوشیدم که یه وقت سردم نشه. ساکت می شیم. 5 دیقه می گذره . شروع می کنیم به وول زدن. خوابمون نمی بره. تصمیم می گیریم نخوابیم حرکت کنیم به سمت یوش. من رانندگی می کنم . جاده ی تاریکه تاریک که هیچ موجودی توش نیست. می رسیم به یوش. تابلو زده به سمت خانه نیما یوشیج. می ریم تو کوچشون. از جلوی در خونش رد می شیم. می رسیم به یه کوچه سر بالای بن بست. چند تا مینی بوس از یه سری شهرا اومدن اونجا پارک کردن. باید اونجا دور بزنم. یه جوبه آب هم هست و خیلی تنگه. به تو می گم تو بیا دور بزن من تمرکز ندارم. دور میزنی و پارک میکنی و دوباره تصمیم می گیریم تو ماشین بخوابیم. یه کم می خوابیم از سرما خوابمون نمی بره. یه سگ هم اون اطراف هست که داره پرسه میزنه. شیشه ها بخار کرده. تا صب هی ماشینو روشن می کنی و بخاری رو روشن می کنی یه کم گرممون می شه خوابمون می بره یه کم بعد دوباره از سرما و جا تنگی بیدار می شیم.
من عاشق مسافارتای هیجان انگیز این جوریم که ممکنه از سرما یخ بزنیم و دورمون پر از گرگ و این چیزا باشه ولی ما درا رو قفل کرده باشیم و اینا.
منم عاشق همچین مسافرتهایی هستم! البته با چاشنی یهویی بودن!
سلام دوست گلم [گل]