من یه شانس بد داشتم اونم این بود که همش مامان بابامو تو شرایط بدی دستگیر می کردم.
اه . بعدش می گفتم چرا من حالا؟
الان به این فکر می کنم شایدم خواهر برادرم هم اونا رو کلی دستگیر کردن.
اصلا بچه ها خیلی گناه دارن.
یه دفه می بینی گم شدی و نمی دونی کجایی و تبدیل شدی به یه آدم گند و غر غرو و اینا.
می خوای همه چی رو روال باشه و کار همه رو را بندازی.
اصلا می خوای خودتو یه جوری به گوه بدی که آب تو دل مامانت تکون نخوره.
می خوای تمام اون روزایی که با مامانت بودی و هوا سرد بود و تو دردسر افتاده بودین و کوچیک بودی و نمی تونستی کمکش کنی رو یه جوری جبران کنی.
می دونی شایدم خیلی اتفاقای بد بزرگی نمی افتادا ولی چون تو خیلی کوچیک بودی فکر می کردی اونا خیلی بزرگن.
الان می فهمم که چقد نگرانی های اون روزا الکی بوده.
حالا الان نگران اینم که مامانم بمیره.
بی خودیا. حالش خوبه ها.
بدم میاد از اینکه همش نگران باشم.
ببین الان 5 شنبه س و ما تا 12.30 سرکاریم و معمولا بیکاریم و به خاطره تعطیلیه جمعه هوایی شدیم و اصلا کار کردنمون نمیاد.
حالا این مون مون که از صب کار کردنش نمیومده و فقطم داره به تعطیلات فکر میکنه و ( لعنتی تا دوشنبه تعطیلیم به خاطر عاشورا تاسورا) اینا حوصلش یه جورایی سر رفته و میخواد یه جوری این یک ساعت و نیم مونده رو با خوبی و خوشی و کیف بسیار سپری کنه.
حالا چه کار کنه؟
مون مون پس از اینکه به مغز خودش خیلی فشار آورده ، البته انقدر نه که به گشادیش صدمه ای وارد بشه یه جوری که هم فکر کرده باشه هم زحمته زیادی نکشیده باشه به این نتیجه می رسه که از همین جا، یعنی از روی صندلیش یه جوریم که ظاهره قضیه در چشمان مدیر قسمت طوری به نظر برسه که مون مون سخت مشغول انجام کارای شرکته طی طریقی بکنه.
بهترین فکر و عوالم دنیا در این لحظه تو ذهن مون مون اینه که به مسافرته آخر فکر کنه.
میریم توش.
صبحه زوده با زنگ موبایلم از خواب بیدار می شم. دلم می خواد 75 ثانیه دیگه هم بخوابم . یه جوری که مامان آقام بیدار نشه شروع می کنم به آماده شدن. وای چه هیجانی داره.
واسه مسافرته این دفه مون تصمیم گرفتیم که تو استان تهران بریم یه وری. خیلیم دور نشیم . زیادم پول خرج نکنیم. قرار می شه با ایلاویدا اینا بریم سد لار. وای چه کیفی می ده.
مون مون وسایلشو با کمک مامانش ( مامانه آدم در هر صورت با یه سر و صدای کوچولو از خواب بیدار می شه) میبره تو ماشین می ذاره و سفر خودشو به سمت خونه مهمون اینا شروع می کنه طوری که انگار در ماتحته مون مونه ما عروسی هفت شب و هفت روزی از خوشی برپاست.
دم خونه مهمون اینا می رسه و مهمون با چشمای پف کرده و کوله بارش و اینا میاد بیرون و سفر خودسون و شروع می کنن. وای چه کیفی می ده.
این جوری که یادم میاد در همون لحظات اول بین مون مون و مهمون یه مشاجره ای چیزی پیش میاد. فکر کنم البته خیلی مطمئن نیستم. ولی اولاش بوی دعوا می ده انگار. اصلا بهش فکر نکنید و بیاید برسیم به بقیه مسافرتمون.
خلاصه این دو تا آدم اهل حال نه اهل قال روانه رودهن می شن.
لابد می پرسین برای چی؟ خوب واسه این که بریم دنبال ایلاویدا دیگه.
........
با عرض شرمندگی و پوزش اینجانب یه کم باید بره کارای شرکت رو انجام بده و بقیه ماجرا رو براتون تعریف کنه.
اصلا می دونی چرا انقد صدام گرفته؟
گریه کردم؟
نه.
چی ؟ سر مدیرمون یه داد وحشتناک زدم یه جوری که میزم لرزیده و تمام کاغذای رو میزم ریختن زمین؟
نه جانم.
سرمای بد جور خوردم یه جوری که اصلا سرکار نرفتم و خونه نشین شدم و چشام باد کرده و کاسه خون شده و نای حرف زدن ندارم؟
نه بابا جان.
لوزه هامو عمل کردم؟
نچ. می ذاری بگم یا باز می خوای از این حدسای گوز به شقیقه ای خودت بگی؟
می دونی چیه ؟
بگم؟
خوب می گم. اصلا دلم واسه مسافرت رفتن تنگ شده. یه جوری که اصلا دلم میخواد شروع کنم به ناخن خوردن ( با اینکه اصلا تا حالا تو عمرم ناخنامو نخوردم) و رو تمام کاغذای رو میزمو خط خطی کنم و سر مدیرمون داد بزنم و گوشامو انقد بکشم از دو طرف که لوزه هام بزنه بیرون و سرما بخورم بمونم خونه و مامانم هی سوپ و این چیزا بیاره بخورم هی غر بزنه که اصلا لباس گرم نمی پوشید و بخوام از خونه بزنم بیرون غر بزنه که با این حالت کجا می خوا ی بری و من دیگه نمی دونم از دست شما چی کار کنم و اینا ....
حالا فهمیدی چرا صدام گرفته؟
خوب..
خوب؟
خوب دیگه...
زهره مار و خوب دیگه. خوب دیگه چی؟
خوب دیگه همین دیگه.....
زهره مارو خوب دیگه همین دیگه. چرا هیچی نمیگی؟
زهره مارم خودتی. بعدشم آخه به طرزه تخمی واری و هیجان آوری همه چیز عادیه.هیچ اتفاقیم نیوفتاده. یه جوری که اصلا آدم چیزی گفتنش نمیاد.
حالا چی کار کنیم؟
بیا قطع کنیم بریم به هم دیگه فکر کنیم.
چی؟
قطع کنیم و به هم دیگه فکر کنیم . این جوری هم خیلی کیفش بیشتره هم اینکه اگه بخوایم این جوری ادامه بدیم قطعا تا 2 دیقه ی دیگه از بی حرفی دعوامون می شه بابا جان.